از تأسفاتي كه همواره در طول زندگيام داشتم اين است، كه من اين همه تشنهي مباحث فلسفي بودم و تازه گم شدهام را يافته بودم و به سرچشمهي زلال و گوارايي چون استاد عزيز جناب آقاي مطهري رسيده بودم....
اما دست تقدير مرا پس از حدود يك سال تلمذ در محضرش، از او جدا كرد و ديگر از حضور در آن جلسات و مباحثات خصوصي و جمع دوستانه و عالمانه باز ماندم. چون با كمال تأسف قضيهي آمدنم به گرگان پيش آمد. فكر ميكنم ماه رمضان ]شهريور و مهر[ سال 1354 ش بود كه مرحوم حجـﺔالاسلام و المسلمين حاج حسين نبوي- امام جماعت مسجد قديمي حاج آقا كوچك گرگان- بيمار شد. از من خواهش كرد كه ماه رمضان آن سال به جاي او اقامهي نماز جماعت كنم و برنامههاي ماه مبارك رمضان را هم براي اهل مسجد انجام دهم. من هم پذيرفتم، ولي برنامهي ماندن را آن موقع در گرگان نداشتم. درسهاي حوزهها هم در ماه مبارك رمضان طبق معمول تعطيل بود. متأسفانه چند روز بعد، يعني در همان ماه رمضان آقاي نبوي فوت كرد. بعد از فوت ايشان مؤمنين مسجد از من تقاضا كردند و خواستند كه به عنوان امام جماعت اين مسجد- به جاي مرحوم نبوي- در گرگان بمانم، كه ديگر ماندگار شدم، اما خانوادهام تا مدتها در قم بودند و من رفت و آمد ميكردم چون هنوز مطمئن نبودم كه در گرگان ميمانم يا نه. به هرحال اينجا ماندگار شدم.
آن وقت دوستان محفل خصوصي فسلفه- كه با آقاي مطهري داشتيم- خيلي مخالف بودند. به طوريكه دوست عزيزم جناب آقاي دكتر سيد مصطفي محقق داماد از قول آقاي مطهري برايم نقل كرد كه ايشان گفته: «حيف شد كه فلاني رفت». و اين را آقاي مطهري زماني كه من در گرگان ماندگار شدم دربارهام گفته بود.
بالاخره در گرگان ماندني شدم، ولي رنج هجران از آن جلسات و فيوضات استاد مطهري هم چنان مرا آزار ميداد.