....در آن اوضاع و احوال فقر و بيپولي، يك شب ميهماني از گرگان به منزل ما رسيد. من هم جداً هيچ پولي نداشتم. مانده بودم كه چه كار بكنم. تا اينكه به مدرسهي فيضيه رفتم تا شايد كسي را بيابم و مقداري پول از او قرض بگيرم....
ديدم بعضي از رفقايي كه هستند قبلاً به آنها رو انداختهام و قرض گرفتهام، ديگر خجالت ميكشم دوباره از آنها تقاضا كنم. تا اينكه مرحوم حاج آقا روشني رسيد كه به او بدهكار نبودم. گفتم فلاني پول داري به من قرض بدهي؟ چون امشب ميهمان دارم و هيچ پولي هم ندارم. آن مرحوم هم ظاهراً گفت: 40 تومان دارم. بالاخره پول را گرفتم و خدا را شكر كردم و ميهماني آن شب را گذراندم، ولي آنجا خيلي دلم شكست. بعد خالصانه رو به خدا كردم و بيريا گفتم خدايا! من خيلي در فشار هستم، من بيشتر از اين ديگر طاقت ندارم. اگر امتحان و آزمايش هم بوده، ديگر بس است. الحمدالله از آن شب به بعد ديگر زندگي ما مقداري بهتر شد. البته باز هم مشكلات داشتيم ولي نه به اندازهي قبل. يك سال تابستان به خاطر تعطيلات دروس حوزهي علميهي قم، من و خانوادهام به گرگان آمديم و ميهمان والدينم بوديم. فرزند بزرگم، آقا مجتبي- كه آن موقع دو سال و نيم سن داشت- تب كرد و مريض شد. آن روز به علت همين مريضي، بيحال در اتاق كنارم خوابيده بود. ناگهان ديدم در همان عالم خواب، با زبان بچگي يك دفعه گفت: بابا من را دكتر نبر. تا اين جمله را گفت من يك دفعه بياختيار به گريه افتادم و مثل باران از چشمانم اشك ميآمد. گفتم چرا؟ مگر از دكتر ميترسي؟! پيش خودم گفتم من اصلاً پول ندارم كه تو را دكتر ببرم. چون واقعاً هم پول به اندازهي دكتر بردن بچهام نداشتم. اين خاطره هيچوقت از ذهنم فراموش نميشود.