همان روزهايي كه بستگانم در قم مقدمات مراسم ازدواج ما را فراهم ميكردند، يك شب در حالي كه در مدرسه حجتيه به اتفاق جمعي از دوستان دور هم نشسته بوديم،...
يك مرتبه تصميم گرفتيم كه همان شب به اصفهان مسافرت كنيم. بنده بودم، آقاي خامنهاي، آقاي دكتر ابراهيمي ديناني، آقاي كيان ارثي، آقاي مزيدي و آقاي سيد جعفر موسوي بودند. آقاي مزيدي يك ماشين جيپ داشت كه فاقد بخاري بود و داراي چادري برزنتي و پر از منافذي كه از آن سرما ميآمد. فصل سرما مسافرت با اينگونه وسايل سخت بود. به هر حال همهي ما بدون آنكه به خانوادههاي خود اطلاع دهيم به طرف اصفهان حركت كرديم. آقاي موسوي بين راه به التماس و خواهش افتاد كه خانوادهام نميدانند، اطلاع ندارند كار دارم و نميتوانم بيايم و بالاخره او نيامد، ولي ما پنج نفر به راه افتاديم و به دليجان رسيديم. راننده كه فكر ميكنم خود آقاي مزيدي بود، در آنجا خواست بنزين بزند كه چون مقداري معطلي داشت و بعضي از دوستان حوصله نداشتند، گفتند بعداً بنزين ميزنيم. حركت كرديم رفتيم تا اينكه ساعت حدود 2-3 بعد از نيمه شب، در بياباني نزديك اصفهان بنزين ماشين تمام شد و از حركت ايستاد. هوا هم بسيار سرد و طاقتفرسا بود. چون تمام منطقه پوشيده از برف بود. سه نفر ما پياده شديم و ماشين را مقداري هل داديم تا شايد به جايي برسيم كه كسي كمكمان كند، ولي فايدهاي نداشت. با آنكه پتو روي دوشمان انداخته بوديم، ولي انگشتهاي دستمان كه از پتو بيرون بود از شدت سرما، بيحس شده بود. دو نفر كه اصلاً از شدت سرما پياده نشدند. بعد بنده و آقاي خامنهاي رفتيم كه جلوي ماشينهاي عبوري را بگيريم تا بلكه يك مقدار بنزين به ما بدهند، اما آن موقع هر ماشيني ميآمد سنگين و گازوئيلي بود و اصلاً ماشين بنزيني رفت و آمد نميكرد. تا اينكه ما دو نفر سوار يك ماشين بزرگ باري شديم. رانندهي كاميون گفت: بياييد من شما را به ميمه ميبرم، در آنجا بنزين بگيريد و برگرديد. ما را به آنجا رساند در ظرفهاي پلاستيكي بنزين گرفتيم و به طرف محل توقف ماشينمان پياده برگشتيم. منتها از شدت سرما گيج شديم و راه را گم كرديم و در بيابآنها سر از بيراهه در آورديم. تا اينكه با ديدن نور چراغها، دو مرتبه به مسير اصلي برگشتيم. به هر زحمتي به ماشينمان رسيديم. وقتي رسيديم ديديم سه نفري كه تو ماشين ماندهاند، از شدت سرما مأيوسانه آمادهي مرگ شدهاند. يكي از آنها داشت ناله ميكرد. بنزين را داخل باك ماشين ريختيم و به راهمان ادامه داديم تا اينكه به يك قهوه خانهاي رسيديم و چاي خورديم و گرم شديم. سپس به طرف اصفهان حركت كرديم. اين اولين سفري بود كه من به اصفهان ميرفتم. وقتي رسيديم نزديك اذان صبح بود و ديگر هوا كمي روشن شده بود. در آنجا به يكي از حمامهاي عمومي اصفهان رفتيم تا هم نظافت كنيم و هم سرمايي كه تا عمق جانمان نفوذ كرده بود از وجودمان خارج شود. بعد به روستاي دينان رفتيم و ناهار را ميهمان والدين دكتر ابراهيمي ديناني- كه همراه ما بود- شديم. اين اولين مسافرتي بود كه من با آقاي خامنهاي داشتم كه صرفاً هم جنبهي تفريحي و گشت و گذار داشت.
من غافل از اين بودم كه بيخبر آمدهام چون پدر و مادرم كه آن موقع در حال فراهم كردن مقدمات ازدواجم در قم بودند، از مسافرتم اطلاع نداشتند. بيچارهها بسيار دلواپس و نگران شده بودند. خصوصاً آن ايام تازه نهضت حضرت امام شروع شده بود و از طرفي هم مادرم از شدت نگراني خوابهاي وحشتناكي ديده بود كه بيشتر موجب نگرانياش شده بود. چنان كه ما وقتي 2-3 روز بعد به قم برگشتيم تازه فهميديم كه چه بر خانوادههاي ما گذشته و از غصه، چه وضعي پيدا كردهاند